تو خیابون بودم هندزفری تو گوشم بود بارون نم نم میومد و یه نسیم خنک داشتم قدم میزدم...
در همین حال به این فکر کردم که چقد از همه چی متنفرم
از همین بارون
خیابون
همین باد ملایم
ادما
خانوادم
از همکارام
از شغلم
از زمین و آسمون
از همه چی و همه بیزار شدم ...
میگه از ظهر وقتی فهمیدم داستان چیه،پکرم.. اصلا نمیدونم باید چکار کنم؟!!
منو ببین که 3 روزه فهمیدم و شدم مثل دیوونه ها.. ناخودآگاه یه کارایی میکنم که وقتی به خودم میام تازه میفهمم چخبره و چکار کردم..
این چند روز واسه من یکی اندازه چند ماه گذشته..
این 2-3 روز واسم اندازه سه ماه گذشت..
یه جوری گذشت که اصن باورم نمیشه فقط 48 ساعت بود..
به خودم اومدم دیدم چقد دورم. چقد زمان گذشته..
اصلا و ابدا نمیتونم بنویسم واضح که چی میگم..