دیروز لابلای حرفاش گریه کردم.. ولی گریم بخاطر این تصمیم نبود.. واسه روزا و ماههای سختی که گذروندم بود.. واسه اینکه بعد این اتفاق و تصمیم جواب بقیه روچی باید بدم بود.. حرفا و فکرا و قضاوتای اطرافیان بود.. چقدر همه چی سخت بودددددد.. واقعا هیشکی جز خدا و خودم نمیدونه چیشد و چی گذشت..
ولی الان که سه ماه گذشته دیروزکه بهم گف خوشحاله ازین تصمیمم گفت همون موقع ها میخواستم بگم بهت.. ولی خب ........
خدایا ازت بی نهایت ممنونم که منو تو اون روزای سخت قرار دادی تا بزرگ بشم و درس بگیرم.. و خوشحالم ازینکه همه چی به موقع تموم شد