چرا دیگه من مدیتیشن انجام نمیدم؟! 

البته از وقتی این داستان جدید یعنی تغریبا دو ماه پیش گذاشتم کنار.. هرچند بیشتر دلیلش تنبلی خودمه..

ولی واقعا دوست دارم مثل همین چند ماه پیش دوباره تا صبح بیدار باشم و مدیتیشن کنم و موزیکای اروم و  ویس های غروی رو گوش بدم..

چرا دیگه برای ارامش قلبم و ذهنم وقت نمیزارم؟!

به به شب


چقدر ازت ممنونم خدا برای همه اتفاقای عجیبی که از اول ۱۴۰۰ افتاد واسم..

بد و سخت... خوب و شیرینش 

برای همش ممنونم ازت 

شکرت



اینکه این قضیه که مربوط به تارا بود منتفی و کنسل شد رو که من همون چهارشنبه هفته گذشته ول کردم و دیگه از همون موقع واسم مهم نیست و فکرم درگیر نیست.. 

ولی اینکه تارا به زهره گفته که جواب منم نمیده و ناراحته رو امروز که شنیدم یکم استرس گرفتم و حال بد گرفتم..

درصورتیکه وقتی چند روز پیش بهش گفتم همین جریانو گفت نه هما اینجوری فکر نکن چون اینجوری نیست.. 

ولی الان دقیقا همین فکر من درست بوده.. 

و شد حال تخمی الانم.. 

اینو باید مینوشتم چون با نوشتن ممکنه از ذهنم بره و حداقل روزم خراب نشه... 

خدایا دمت گرم..

دیروز لابلای حرفاش گریه کردم.. ولی گریم بخاطر این تصمیم نبود.. واسه روزا و ماههای سختی که گذروندم بود.. واسه اینکه بعد این اتفاق و تصمیم جواب بقیه روچی باید بدم بود.. حرفا و فکرا و قضاوتای اطرافیان بود.. چقدر همه چی سخت بودددددد.. واقعا هیشکی جز خدا و خودم نمیدونه چیشد و چی گذشت..

ولی الان که سه ماه گذشته دیروزکه بهم گف خوشحاله ازین تصمیمم گفت همون موقع ها میخواستم بگم بهت.. ولی خب ........ 


خدایا ازت بی نهایت ممنونم که منو تو اون روزای سخت قرار دادی تا بزرگ بشم و درس بگیرم.. و خوشحالم ازینکه همه چی به موقع تموم شد

تو حیاط داشتیم سیگار میکشیدیم 

دستمو گرفت گفت هما خیلی دوستت دارم.تو خیلی ابرو داری.. خیلی حواست به همه چی هست برعکس فلانی.. واقعا جایی میخوام برم یا مهمونی دعوتیم و اینا با افتخار میگم تو خواهرمی.. 


خداروشکر 

عشق..رفیق..خواهر..