بهم میگه فلانی بهت زنگ زد امروز؟

گفتم نه والا.. چطور؟ 

گف دارن میرن سفر گویا.‌ اومدن خدافظی و فلان..تعجب میکنم بهت نگفتن و خبر نداشتی.. 

گفتم لابد نیازی ندیده به من زنگ بزنه.. 


یعنی این جریان از بعد اون داستان سفر قشم و فلان و بیسار اینجوری شد..

واقعا میخوام دیگه خودم باشم.. چون در هرصورت حرفها هست و قضاوتها..

دایورت ترینم رو تخمای همگی..

فدای سرم..

بخند بابا اخرش این مسیر تموم میشه و من میمونم کلی غر غر تو سرم فقط..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.