572

دیشب خواب رضا رو دیدم.. یهووووووووو

انگار یه مهمونی بود که اون و خانمشم بودن..

امروز کلا یادش بودم از صبح. حتی به یاد اون روزی که بهم گفت خیلی دوست دارم خیلی ازت خوشم میاد ولی نمیتونم یا نمیخام باهات باشم

2 هفته بعدشم ازدواج کرد.. من جتی همونجام ازش نپرسیدم چرا و برای چی و چه مرگته و واسه چی میخوای بری و  این حرفا؟؟

فقط بهش گفتم اکی پس دیگه باهم کاری نداریم بلاکت میکنم.. اونم گف نع چرا بلاک ؟ پدرکشتگی که نداریم باهم!!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.