دیشب خواب رضا رو دیدم.. یهووووووووو
انگار یه مهمونی بود که اون و خانمشم بودن..
امروز کلا یادش بودم از صبح. حتی به یاد اون روزی که بهم گفت خیلی دوست دارم خیلی ازت خوشم میاد ولی نمیتونم یا نمیخام باهات باشم
2 هفته بعدشم ازدواج کرد.. من جتی همونجام ازش نپرسیدم چرا و برای چی و چه مرگته و واسه چی میخوای بری و این حرفا؟؟
فقط بهش گفتم اکی پس دیگه باهم کاری نداریم بلاکت میکنم.. اونم گف نع چرا بلاک ؟ پدرکشتگی که نداریم باهم!!