509

هرچی بیشتر میگذره قدرت دافعش واسه من بیشتره انگار..


508

اینم از ارشد ما..

هیولا

507

دیشب ساعت 2 نصفه شب یه شعر فرستاده من خواب بودم.. بعدم باز پی ام داده که این شعره خیلی خوبه

و بعدترشم رگباری باز پی ام داده که پاشو اینو بخون.. پاشو.. نخاب ! پاشو بخونش خیلی قشنکه..

یعنی رسما رفیقای من زدن به سیم آخر..

صب بیدار شدم یه ربع داشتم میخندیدم فقط..

عاشقتم رفیق خل چل من

506

نمیدونم چجوریاس منکه انقد وابسته بودم به وبلاگم و نوشتن الان یه مدته نه تنها فرصت نمیکنم بلکه حوصلم ندارم بنویسم!!

بیشتر اتفاقای مهم هم یادم میره :|

505

از همین داستاناس که میترسم