گریه های بی امان

هیچیو نمیتونم تو مغزم انالیز کنم.. پاک کنم..

وای خدایا چرا تموم نمیشه این روزها و شبها..

این صحنه ها..


دلم میخواد تا خود صبح گریه کنم.

برای ذهنم..

برای قلبم..

برای روح زخم خوردم..

برای جسمم..

برای ادمای اشتباهی و پر از درس زندگیم تا به اینجا..

برای وطن..

برای مردمم..

برای حال خوبی که هیچوقت سراعم و سراغمون نیومد..

برای خستگیام..

برای حق هایی که داشتیم..

برای این انقلابی که هیچ انگیزه ای جز شادی مردمم بهم نمیده..

برای قضاوتهای اشتباهی که شدم..

برای همه لحظه های زندگیم..

من خستم.. 

نای زندگی ندارم..


خدا ..