پلای پشت سر..

چه روزایی

که گذشت

چه حرفایی 

که زده شد

الان کجای این پروژه عجیب و طولانی ام؟؟!!

در کلافه ترین حالت ممکنم..

کافیه یکی پخ کنه بزنم زیر گریه... 

قشنگ تو مغزم جنگ و دعواست..

دیشب بنظرم دوباره یکی ازون شبای عجیب دیگه زندگیم بود

تولد و مهمونی و یه عکس و ...

کلی انتخاب واسه صحبت.. 

گریه و بی خوابی ..

خوردن آرامبخش...

همه سعیمو کردم خوش تموم بشه و خوش بخوابم.. 

من کلا سر لین قضیه وا دادم.. اگه صد درصد نیست.. میخوام باشه دیگه ازین ببعد.. میخوام کلا بگذرم و برم دیگه.‌. 

هرچند نباید اینجوری میشد ولی حالا هرچی... 

من ایمان دارم بهش.. 

باید بتووووونم..

تمام!!!!

هرچی که هست

هرچی شد

هرچی بوده 

تموم شد و رفت..

دیگه شاید آخر قصه است.. 

به یه گزینه ای فک میکنم که به زودی شاید مجبور شم اجراش کنم..

همه چی دست خداست