میدونم جات عالیه ولی جات تو خونت خالیه خیلییییییی..

جای خالی تختت 

مهر و چادر نمازت 

حضورت خیلی پررنگت یهو خالی شد از بودنت

همش فکر میکنم برمیگردی.. یه سفره ولی تهش دوباره میای..

وای خدا درک نبودنش از ذهن من خارجه.. 

این چه رفتنی بود ؟!!!!!! چرا با فراقت کنار نمیام؟!!!!!!!! 

دلم خیلی تنگه واست خیلیییییی خودت میدونی قطعا... 

مادربزرگم، عزیز قلبمی 


به تاریخ امروز ساعت ۷ بعدازظهر باغ ملی..

سبزوار 



باور داشتن یک حقیقت محض...

پس فردا دوشنبه میشه چهل روز که رفتی..باید باور کنم که همه چی تموم شده و تو دیگه رو این زمین و خاک نیستی..

 حضور فیزیکی نداری ولی بین مایی.. 

هنوز اما صدات ، چهرت، حرفات، نماز خوندنت، و همه چیزت تو مغزم هست و یادم نمیره.. 

ملموس ترین رفتنی بود که تو این سالهای زندگیم تجربه کردم.. 

خوشحالم که حالت خوبه.. اینو مطمئنم که ارامش داری و شادی.. حداقلش اینه که نه ادمها اذیتت میکنن نه درد و بیماری.. رهایی!!

رها ازهمه قواعد مسخره زندگی.. 

جات روی این خاک سبزه..

خوشحالم که با ارامش خوابیدی.. خداروشکر..

مادربزرگ عزیزم روحت شاد


جدی؟؟ یعنی واقعا اینجوریه که همه میگن؟!! که خیلی دوسم داره و بهم مدیونه و دعای خیر پشتمه و اینا... 

من همش میگم با خودش میگه وظیفشه و کار خاصی نمیکنه و خاک تو سرش انقدر کم هوامو داره و اینا... 

خداکنه اینجوری باشه که اینا میگن..

خدایا خیلی متشکرم ازت.. سپاسگزارم