نمیدونم این اخلاق بد چیه دارم که کل روزمو بخاطر یه اتفاق یا یه حرف یا حتی یه عکس العمل باید خراب کنم و فکرمو درگیر

چقد تنهام.. نه صرفا تنهای فیزیکی..

تنهای روحی..

انگار حس نمیشم.. انگار مجبورن تظاهر کنن..

واقعا چقد عوض شدم و تغییر کردم..

قبلا میومدم اینجا. این شهر نکبت.. دیار پدری.. چقد اصابم خورد میشد از همه چی. از ادماش. از حرفاشون. از رفتاراشون. از برخورداشون.. حتی از شهرش..

ولی الان واقعا هیچیش واسم مهم نیس..بخصوص حرفاشون..

قبل ازشماها تغییر کردم.. خیلی قبلتر از شماها.. 

دوس دارم جیغ بزنم..

دلم میخواد با صدای بلند گریه کنم..

دوس دارم برم بیابون از سرما بلرزم..

نهایت شب..

چی بود این بزرگ شدن که ارزو میکردم اخه؟!

یه بدبختی رو درست میکنی یکی دیگه جاش میاد..

کاش میشد برگشت به 10 سال پیش