همش دارم از آدما فرار میکنم..

وقتی باهام حرف میزنن اصن نمیفهمم چی میگن فقط به این فکر میکنم که زودتر دهنشو ببنده خفه شه دیگه..

وقتی نمیشه که ببینمشون از خوشحالی  انگار تو دنیای دیگم..

حتی نمیخوام اسمشون رو گوشیم بیفته و ببینم..

چرا هیشکی نمیفهمه چمه که یه مدت دو رو برم نباشن.. کاری به کارم نداشته باشن.. باهام حرف نزنن

وای خدای من

یه حال عجیبی دارم..

اصن یه حال بدی که تا حالا 100 بار شاید تجربش کردم ولی ایندفعه یه جور دیگه بده..

قشنگ قابلیت دیوونه شدن رو دارم..

انقد فکرم درگیره و شلوغه..

دوس دارم دوباره خودزنی کنم.. 

شاید چیزی حل نشه.. ولی بهرحال اروم که میشم

یه سری حرفا رو ادم میشنوه شاخ از همه جاش در میاد..

تو چشام زل زده بود میگف یک ساعت و نیم تو اتاق چی داری میگی با بابات؟! مگه چه حرفی دارین شما باهم؟! چرا تموم نمیشد؟!

اصن مغزم هنگ بود که چی باید الان جواب بدم؟!

بعد جالبترش اینه که من اصن واسم مهم نبود دعوای و جیغ و دادای بعدش. یعنی رفتم تو اتاقم و به کارای خودم رسیدم.. اصن حتی فکرمم درگیر نشد. یعنی واسم مهم نبود. حس کردم خیلی مسئله کوچیکیه.. بعدتر اینکه خودشون 2 تا باهم قهر کردن. بعد اون یکی باز من قهر کرد و سرسنگین شده..یه وضعیت عجیبیه خلاصه

خدایا دیگه این چه بازی مسخره ای بود؟!!

اَبی

فعلا این باشه تا بعد