یهو اینستا رو باز کردم چشم خورد به این شعر:

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

"حافظ"

حس میکنم سهممو ازین زندگی برداشتم، شاید دیگه هیچی نیست که بخوام.. 

شاید ته زندگی من همینجاست و همینه اصلا.. 

شاید رسالتم و دلیل وجودیم همین بود و همینقدر بود..

نمیدونم چی میگم

فقط در حال حاضر میدونم که حالمو نمیفهمم.

نه میمیرم نه انگیزه و انرژی ای واسه ادامه دارم..

راستیتش امسال خیلی کم اوردم..ضربه های بدی خوردم.. 

دیگه واقعا هیشکیو نمیشناسم!! 

چرا ۱۴۰۰ اینجوری داره تموم میشه؟! 

انقدر پر کینه.. نامردی..قهر و قیافه گرفتن.. جا خالی..  اصن خیلی زیادددددد واژه هست..

به کجا داریم میزیم واقعا؟! 

تهش به تنهایی خودمون میرسیم.. وا بدین.. 

خوب بودن چشه مگه؟! 

یه اخلاق درستی که ندارم اینه هیچوقت جواب واضح و جامع نمیدم. 

همیشه با دست پس میزنم و با پا پیش میکشم.. و این واسه اطرافیانم خوب نیست.. 

انگار مسابقس باید حدس بزنن !!!

بنظرم باید درستش کنم