حیاط اپارتمانمون خیلی قشنگه.. بخصوص تو شب..
شبا ساعت 8 و 9 که میرسم..یه سر میرم یه جا تکیه میدم به یکی از ستوناش.. شب و سکوت و تاریکی و باد سردی که میخوره به صورتم.. عجیب حس خوب و ارامش بخشی بهم میده..
عاشق اون لحظه ام حتی واسه 5 دقیقه..
کاش میشد الانم پاشم برم تو حیاط و یه نخ سیگار بکشم.. سردم باشه.. بشینم کف حیاط و به زندگی ای فکر کنم که روزاش دست خودمه و دارم خودمو پاره میکنم که همه چی ردیف باشه.. حالم خوب باشه ولی شباش.. اخر شبا.. وقتی خودمم و تختم و اتاق تاریکم.. اون سایه شوم و نحس ترس لعنتی میاد و از زندگی و زنده بودن بیزارم میکنه.. میشم پژمرده ترین دختر دنیا..