دیروز داشتم به این ۶ ماهی که گذشت فک میکردم

پر اتفاق ترین ۶ ماه عمرم بود.. 

سخت

.

.

قشنگ جون کندم..

ترکیدم..

مثل یه جنگجوی خسته و شایدم بازنده

:)

انقدر سر شدم به همه چی.. 

دیگه نه غروبا اذیتم میکنه.. نه بوی پاییز و فصل پاییز برام غم انگیزه..

نه زود تاریک شدن هوا..

آدما و احساسات رو هم که کلا خیلی وقته بی اهمیته واسم...

بعد مدتهای طولانی

دنبال کارم..

هرکاری..

...

کی فکرشو میکرد این دعوای خونوادگی یهو همه چیو ببره زیر سوال و ....