جمعه تاریک

امیدوارم حساسیت بیخود خودم باشه..

ولی از نگاهاش خسته شدم..

ازین حس ترحم نفرت انگیزش یا دوستی خاله خرسش.. با افکار پوسیده و مغز پوچش.. با اون قضاوتای احمقانش.. با اون بدون فکر حرف زدناش.. با اون تصمیمای اشتباهش.. با اون فرق گذاشتنات.. 

انقد حس بد و گه بهم نده...

این اشنامونه.. خیلیم اشنامونه..

اینجا، فلان خیابونم محل کارشه..

میخوام باهاش آشنا بشی..

بیشتر همو بشناسید..

واسه کار؟؟

نه اون که به خودت مربوطه ...کلا.باهم قرار بزاریم بریم بیرون.. یا قرار بزارید برید بیرون..


؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پایان خوب داستانت کجاست؟!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.