چند روز پیشا که ازخواب بیدار شدم تا چشامو باز کردم اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که من زنده ام و زنده بیدار شدم..واینکه مرگ تو خواب چقدر راحته..
میمیری تو خواب و هیچی نمیفهمی..
وقتی گف برو..راحت رفتم..
وقتی گفتم برو..موند نه یکبار..چند بار..
اینکه بعدا فکر کنی ادمی که همیشه ادعاش میشد قوی توهمه شرایط و هیچوقت تو سختیا جا نمیزنه بهم ثابت کردکه جنسیت مهم نیست.. تو قوی بودنتو ثابت کردی.. جایی تو زندگی که خودم حال خودمو نداشتم اون موند وجنگید..
یک ماه و نیم دیگه سالگرد مادرشه..
یه ماه و نیم پیش هم چهلم باباش بود..
چه معادله و فلسفه تلخی داره گاهی زندگی
انقدر هر روز پر ماجراست که فرصت نمیشه بیام بنویسم.. بمونه اینجا.. واسه بعدها که بیام بخونم و بدونم چجوری میگذره روزام