دیروز تو شلوغیا، سرکار، سر ظهر یهو زنگ‌ زد و دو ساعت حرف زد..

بعدم باز مغزم درگیر شد و.... نتمو روشن کردم دیدم امیرچقدر پیام داده بوده..

همه چی ۱۵ سال پیش اومد تو ذهنم.. انگار همه چی باز داره تکرار میشه..فقط فرقش اینه ایندفعه من تنهام.. 


خداروشکرررر که همشون مراقبمن و هوامو دارن و تنهام نمیزارن تو هیچ حالی.. دمشون خیلی خیلی گرمه..


فقط نکته ترسناکش اینجاس که من باید تصمیم بگیرم.. باید تکلیف روشن کنم.. 

(فکر کنم یه چیزایی رو ننویسم بهتر باشه) 

خدا با منه..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.