دقیقا یکسال پیش مثل امروز و این ساعت پدرش بیمارستان بود و احیا شده بود و به شرایط عادی برگشته بود.. 

و یهو ساعت ۱۱ شب گف هما بابام مرد ........

چه روزایی بود

چه داستانایی 

چه شرایطی 

حجم سخت بودن اون روزا رو حتی نمیتونم تو کلمه بگم.. 

روزای بی نهایت سخت..

تا یه جا رو درست میکردم از یه جا دیگه یه چی دیگه میشد.. 

قشنگ به مرز دیوونگی رسیده بودم... مستعصل ترین آدم زمین شده بودم.. تنها.. نمیدونستم کجا رو چطور درست کنم!!!!!!! هیچی دیگه نمیفهمیدم.. 

امروز شد یکسال که فوت شدن.. 

باورم نمیشه یکسال گذشت.. زود و دیرش گذشتنش واسم مطرح و مهم نیست.. انقدر پر از اتفاق بود اون روزا که از ذهنم پاک نمیشه.. 

میدونم چیشد که اینجوری شدا.. ولی خدا میدونه که دقیقااااا بعد اون اتفاقا و اون روزا زندگیم رسما شد یک خط صاف... 

ترکیبی ۹۷ و ۹۹ تو ذهنمه.. و این شده سم واسم.. این نباید سم زندگیم باشه باید شیرین باشه.. 

خدا خودت میدونی چی میگم..  همه چیو میدونی.. یا صفر.. یا صد 

تمام...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.