خستم از فکر کردن به این آدم..  

واقعا واقعا واقعا واقعا نمیفهممش، چی میگذره تو مغزت خدایی؟؟ 

یعنی به معنی واقعی کلمه نمیکشم از این آدم..  

خونه نبوده.. صبح اومده دم خونه دیده سه تا ماشین آتش نشانی جلو خونشن.. یه اتصالی و تمام خونه تو آتیش سوخته و پودر شده و از بین رفته... 

میگفت همه سرمایم رفته.. شدم آدم ۱۸ سالگیم... هیچی ندارم و همه چیم سوخت... 

یعنی واقعا نمی‌فهمم چرا باید همچین اتفاقی بیفته واسش؟! فکر کن اون لحظه که اومده دم خونه و ماشینا رو دیده چقدر ترسیده و حالش بد بوده.. 

تنها بود.............

خداروشکر خودش نبوده اون شب.. 

چجوری واقعا میتونه بخنده و دایورت کنه و جوری رفتار کنه واسه اینکه کسی نفهمه انگار اتفاقی نیفتاده و همه چی عادیه؟؟؟!!! 

یه آدم چقدر میتونه محکم باشه؟!  دمت گرم

خدای من نگرانشم خیلی... 

میدونم که بعدش قراره اتفاق بزرگتری تو زندگیش بیفته.. 

"یکسان نباشد حال دوران،غم مخور"

جان من است او

ب مثل .......

یه روزی لابلای سطرهای این وبلاگ و نوشته هام تموم میشم...

واقعا خونه اول آرامش من اینجاست...

بیرون از اینجا هزارتا اتفاق و داستان با آدم‌های عجیب هست که فقط باعث میشه مغز آدم بپوکه از فکرهای بی نتیجه.. 

آرامش دارم اینجا... 

به من فکر کن 

داریوش

بهم پیام داده که هما یه خبر شنیدم تو شوکم!!! مهسا بود همسایه روبه رویی سالن..مامانشو دیدم تو خیابون گفت مهسا سکته کرده..

من داشتم می‌پرسیدم که دختر جوون چرا باید سکته کنه؟ الان بهتره؟ 

که گفت فردا تشیع جنازشه... 

وااااای یعنی اصلا باورم نمیشه.. هم سن و سال من بود.. سکته!!!! مرگ!!!!

وای میگف مامانش منو دیده گفته ببخشید چند روزه گرفتارم..مهسا مرده.. 

بنده خدا مامانه تو شوک بچش.. حالش به راه نبود..

آخرین بار که اومدو قشنگ یادمه.. صحیح و سلامت بود..

زندگی چقدر عجیب و مسخرس!! 

چقدر راحت میمیریم؟!!!!!!

هر روزی و هر لحظه ای ممکنه .................

خدایا یعنی چی؟!یعنی چخبره اونور که همه رو داری میبری؟! داری گلچین میکنی یا رندم میبری؟!