چند شب پیش داشتم ارشیو تلگراممو نگاه میکردم و کلی حرف اومد تو سرم..

اینکه همه چی چقدرررر قشنگ و خوب و شیرین بود.. ولی یهو ازاول زمستون ۹۹ تا دقیقا زمستون ۱۴۰۰ همه چی فرق کرد.. 

من چقدر فرق کردم..

سال خیلیی سختی بود واسم.. از هر لحاظی.. سال بی نهایت عجیب و سخت..جنگیدنا.. اصن انگار پوستم کنده شد و یه همای دیگه شدم..  فقط خدا میدونه همه چیو..

منو ببخش بامعرفت :)

اعتماد اسهالی :)

موضوع بعدی اینه من با یه حرکت همه چیو فهمیدم و امارتو دراوردم.. و تو بااااز چقدر ساده ای..

توام برو تو باقالیا ..

توام فدای سرمی 

بهم میگه فلانی بهت زنگ زد امروز؟

گفتم نه والا.. چطور؟ 

گف دارن میرن سفر گویا.‌ اومدن خدافظی و فلان..تعجب میکنم بهت نگفتن و خبر نداشتی.. 

گفتم لابد نیازی ندیده به من زنگ بزنه.. 


یعنی این جریان از بعد اون داستان سفر قشم و فلان و بیسار اینجوری شد..

واقعا میخوام دیگه خودم باشم.. چون در هرصورت حرفها هست و قضاوتها..

دایورت ترینم رو تخمای همگی..

فدای سرم..

بخند بابا اخرش این مسیر تموم میشه و من میمونم کلی غر غر تو سرم فقط..

میدونی داستان اینه که بااااید یاد بگیرم از رفتار ادما ناراحت نشم.. 

میدونم پشتم خیلی حرفه و دارم قضاوت میشم... 

دیگه نمیخوام چیزیو به کسی ثابت کنم.. ثابت کنم اگه خوبی، مهربونی ازم میبینین رو حساب چاپلوسی و خودشیرینی نیست‌‌..