-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 خرداد 1401 20:40
همه محل های کاربم یه طرف سال ۹۷ و سالی که فرامرز عباسی کار میگردم یه طرف.. هیچ وقت عمرم اون روزا و اون خاطره ها و اونجا رو هرگززززز فراموش نمیکنم.. هنوزم وقتی میرم اون بلوار حاضرم پیاده برم و به اون روزا فکر کنم.. اون موقع ها واسم روزای سخت و عجیبی بود ولی الان فکر کردن بهش سراسر لذته.. کاش برگردمبه اون سال . . . ....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 خرداد 1401 22:32
وسط چت و صحبت یهو گفت: هما دلم واسه صدات تنگشده.. من چقدر نادونم که انقدر کم و دیر به دیر بهش زنگ میزنم.. خواهر
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 خرداد 1401 21:13
یادمه مهر ماه بهت گفتم راجب فلانی از من چیزی نپرس.. نگرانشی.. دلت تنگشده یا فقط میخای حالشو بدونی به خودش پیام بده.. از من خبررررررشو نگیر.. بهت گفته بودم به من چه ها گذشت اون دو ماه؟! بهت گفتم من موهام سفید شد تو اون دوماه.. دیگه حداقل تو نزار راجبت فک کنم که اینم که این شد که.. طرف حتی پیام نداده تبریک بگه.. فک...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 خرداد 1401 21:09
به خودت میگی این دیگه ادم حسابیه.. این دیگه اذیتم نمیکنه.. ابن دیگه فیلم بازی نمیکنه.. این دیگه دو رو نیست.. این شخصیتش همینه که واقعا نشون میده بهت.. این مهربونیش و دلسوزیش اصله.. نابه.. ولی بعد اینهمه عمر شناخت ظرف دو ماه چنان خودشو از چشمت میندازه.. که دیگه میگی اینم از این.. اینم خودشو نشون داد.. بخصوص که رگ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 خرداد 1401 19:41
حس میکنم وبلاگم شده بیشتر گله و گله گزاری و این منو از هما دور کرده و میکنه.. بشه که دوباره اینجا بیشتر بشه دل نوشته هام .. نبابد بذارم ادمها روم انقدر تاثیر بزارن..
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خرداد 1401 01:08
همه در آغوش امن پروردگار هستید.. :)
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 خرداد 1401 00:22
حجم غم خیلی زیاده و سنگین ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 خرداد 1401 23:39
یه ماه پیش که اکرم این جریانو گفت.. بهش گفتم تو که میدونی من تو شوخی حرفمو میزنم.. واستا از سفر بیاد ببینم چی میگه؟! اگه راستشو گفت که هیچی فدای سرش اون مبلغ.. ولی اگه دروغ گفت و اصرار داشت به سارا نگم یعنی خودش میخاره.. ایشون از سفر اومدنو دو هفته بعد ازش پرسیدم قضیه سارا رو و خیلی شیک انکار کرد.. منم بهش گفتم اکی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 خرداد 1401 23:29
اومده به نفس میگه خونه هما نزدیک خونه ماست ولی تا حالا یکبارم دعوت نکرده بریم خونشون!!! گفتم حالا نه اینکه توو۱۰۰ بار دعوت کردی شام دادی.. انقدر تو کف بودنمخوب نیستا..بازم خودتون میدونین.. اینو چند وقت پیشم مادرش گفته بود که هما جون یه روز بیایم خوننون از نزدیک مامانتو ببینم و غیر ذلک... و حتی دم عیدی هم برگشت به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 خرداد 1401 00:03
کی بشه مردم ایران رنگ خوشی رو ببینن واقعا؟! یه روزنه امید پیدا بشه :) ابادان :(
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 خرداد 1401 00:02
دوباره کوتاه کردم موهامو..
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 خرداد 1401 21:01
این حجم از سرمائی بودن واقعا جااالبه.. مگه میشه اخه ادم تو همه فصلا سردش باشه؟! یا باید وسط تیغ افتاب داغ باشم که گرما رو حس کنم یا وسط شعله های بخاری.. در غیر اینصورت کلا سردمه.. همش یخ..
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 اردیبهشت 1401 22:04
خدای قشنگم واسه امروز ازت خیلییییی زیاد ممنونم.. خدا جون قلبم مرسی برای همه اتفاقا و لحظه های امروز که خودت میدونی و من.. شکرت خدای قلبم.. عاشقتم خودت میدونی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 اردیبهشت 1401 22:03
نشسته جلو من با دهن پر و باز که صحبت میکنه.. از بطری تو یخچال که آب میخوره.. نون خشک و پنیر گذاشته واسه صبحونه مثلا... اون شکلاتایی که خودم برده بودمم باز نکرد حتی تعارف بزنه. خخخ ولی خدایی نمیدونم من سخت میگیرم تو اداب مهمون دادی و معاشرت یا ایشون خیلی احساس راحتی میکرد با من... ولی ترجیح میدم بزارم رو حساب صمیمیت و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 اردیبهشت 1401 21:59
یعنی فک کنم بالای یه میلیون بار بعضیا بهم میگن تو استخون بندیت درشته چرا خودت لاغری ؟! و بالای یه میلیارد بار هم یکسریای دیگه میگن وای تو مانکنی.. چه قدی،چه کمر باریکی. شکم تخت و فلان و بیسار.. بابا کمتر گه بخورین دیگه!! ولم کنین.. ول کنین همو.. انقدر به کار همه کار نداشته باشید.. چیکار کنم الان لاغرم؟ برم تو دیوار.....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 اردیبهشت 1401 16:45
قفلی جدید نارنجی، امیر مقاره
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اردیبهشت 1401 00:21
کمر درد هایی که ادمو بی تاب میکنه واقعا.. امیدوارم مثل پدرم درگیر دیسک کمر نباشم فقط.. مرسی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 21:07
چند شب پیش داشتم ارشیو تلگراممو نگاه میکردم و کلی حرف اومد تو سرم.. اینکه همه چی چقدرررر قشنگ و خوب و شیرین بود.. ولی یهو ازاول زمستون ۹۹ تا دقیقا زمستون ۱۴۰۰ همه چی فرق کرد.. من چقدر فرق کردم.. سال خیلیی سختی بود واسم.. از هر لحاظی.. سال بی نهایت عجیب و سخت..جنگیدنا.. اصن انگار پوستم کنده شد و یه همای دیگه شدم.. فقط...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 21:02
اعتماد اسهالی :)
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 21:01
موضوع بعدی اینه من با یه حرکت همه چیو فهمیدم و امارتو دراوردم.. و تو بااااز چقدر ساده ای.. توام برو تو باقالیا .. توام فدای سرمی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 20:59
بهم میگه فلانی بهت زنگ زد امروز؟ گفتم نه والا.. چطور؟ گف دارن میرن سفر گویا. اومدن خدافظی و فلان..تعجب میکنم بهت نگفتن و خبر نداشتی.. گفتم لابد نیازی ندیده به من زنگ بزنه.. یعنی این جریان از بعد اون داستان سفر قشم و فلان و بیسار اینجوری شد.. واقعا میخوام دیگه خودم باشم.. چون در هرصورت حرفها هست و قضاوتها.. دایورت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 20:54
میدونی داستان اینه که بااااید یاد بگیرم از رفتار ادما ناراحت نشم.. میدونم پشتم خیلی حرفه و دارم قضاوت میشم... دیگه نمیخوام چیزیو به کسی ثابت کنم.. ثابت کنم اگه خوبی، مهربونی ازم میبینین رو حساب چاپلوسی و خودشیرینی نیست..
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 20:52
یهو
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 اردیبهشت 1401 19:30
واقعا حوصله ندارم. حوصله جنگ رو ندارم. حوصله کل کل دختر و پسرا و فمنیستا و آنتی فمنیستارو ندارم. حوصله ندارم ببینم طرفدارای تیمای xوy دارن به هم فحاشی میکنن. حوصله این آدمای بی معرفت و منفعت طلب رو ندارم. حوصله خودم و این مودی بودن و افسردگی قدیمیم رو ندارم. حوصله هیچی رو ندارم. کاش میشد همه جمع بشیم یه جایی، موزیک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 اردیبهشت 1401 19:25
چرا من واسه رو ح و قلب و ذهن خودم ارزش قائل نیستم؟! چرا همش باید درگیر این باشم که فلانی الان چی فکر میکنه راجب من؟! درست یا غلط حتی!! یا دلیل یه سری رفتاراشون با من به چه علته؟! بزار بابا هرچیییییییی که میخوان فکر کنن.. چیکار کنم نمیتونم به مغژ همه فکر کنم که فلانی ناراحت نشه.. فلانی بهش بر نخوره ..فلانی نره پشتم حرف...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 اردیبهشت 1401 16:10
داشتم از سرکار برمیگشتم خونه که این پسره وسط کوچه یهو داد زد خانم فلانی برگشتم گف بگین باباتون بیان.. گفتمبابای من؟! گفت اره فلان محصولو اوردیم میخواستن.. گفتم چشم.. من برگام ریخته و متعجب که این چه حرکتی بود وسط کوچه؟! من به بابامبگم که اول میاد تو رو جر میده بعد منو!! بعدم فک میکنه داستانیه بین ما!!!! چند روز...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 اردیبهشت 1401 19:38
یه زمانی تو بچگیا به زور میگفتن ظهرا بخوابین ما پی بلزی و شیطنت یا شبا میگفتن ۹ بخوابین و ما فراری از خواب ... الان دنبال یه ساعت خواب عمیق و با ارامش... به حدی خوابم کمتر و کمتر از قبل شده و بد خواب تر و سبک خواب تر شدم که زمان خواب مفیدم رسیده به صفر.. و هر روز سردردم و با قرص مسکن روزمو شب میکنم و شب تا صبح باز...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 اردیبهشت 1401 21:48
من چیکار کنم پس خدا؟! چرا تموم نمیشه؟! چرا خوب نمیشم؟! چرا نمیگذره؟! داستان چیه؟! باید چی بشه ؟! خداوندا بد درگیرم.. بددددد کاش یه چیزی بشه.. دلم یه بغل میخواد توش زار بزنم فقط.. هیچی نگه.. چیزی نپرسه.. خدا میشه تو بغلم کنی؟! بابا این چه روزاییه دارم میگذرونم؟! کمکم کن لطفاااااا خدا
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 فروردین 1401 12:46
خدایا شکرت که حالش خوبه.. مرسی خدایا
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 فروردین 1401 23:17
من کجام؟!