امشب شب عجیبیه بنظرم...

بعد اون داستان سرشب که حالم عوض شد.. عجیب غریب طور.. 

انگار میخواستم با یکی بحرفم که حواسم پرت بشه یا اینکه ...... نمیدونم اصن!!

ولی 

فک کن؛ انگار هیشکی نی امشب..  

چقدر دلم خدا میخاد.. خدا میشه بغلم کنی؟! 

انگار اینجا واسم مثل مادره..یه مادری که اغوششو واسم باز کرده هروقت حسای عجیب غریب دارم منو میگیره تو‌بغلش و آرومم میکنه.. 

یه جوری انگار نقطه امن زندگیمه اینجا..  واقعا برام ارامشه.. 

الانم اومدم بنویسم ازون حال و هواهای عجیبم .. ولی ولش کن!  

باورم نمیشه..اینستا رو باز کردم..رفیقام استوری فوت یکی از اعضای خانواده هاشونو کذاشتن؟! اخه مگه میشه؟؟ 

اون رفیقم که تازه پدرش فوت کرده.. الان باز خواهرش..

خدای من یه ریز دارم تسلیت میگم..

ناراحتم و شوکه!!!

امیدوارم خیلی زود زندگیامون پر خنده و عشق و سلامتی بشه.. 


نشسته بودن داشتن عکسای عروسی زهره رو بعد پنج‌سال نگاه میکردن.. و همه میکفتن وای فلانی چقدر پیر شده.. اون چقدر تغییر کرده.. فلانی چقدر شکسته شده.. اون یکی چقدر الان موهاش سفید شده .. بنده خدا چقدر جا افتاده شده و .... 

بعد برگشتن یهو گفتن نعلتی تو تنها کسی که هیچ فرقی نکردی تو این پنج سال.. 

قدرت خدا..  خداروشکرالبته :))

چجوری انقدر‌ روزا زود میگذرن ؟!!!!!